مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
من به بازار محبت بروم فردا صبح
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود